خونه که نامرتبه انگار مغز منم نامرتبه.
خونم که با این دو تا فسقل دائم النامرتبیه.
من با این مغزم چی کار کنم؟
خونه که نامرتبه انگار مغز منم نامرتبه.
خونم که با این دو تا فسقل دائم النامرتبیه.
من با این مغزم چی کار کنم؟
همه میرن رو وزنه که انگیزشون برای ادامه راه بیشتر شه، من وقتی میرم می بینم وزنم کم شده، خوردنم بیشتر میشه.
شدیدا دلم میخواد یکی دو تا گلدون برای خونه بخرم اما با وجود شازده پسر فعلا امکانش نیست!
چرا تازگی باید به زور خودمو روبراه کنم؟
چرا باید خودمو به سمت کارام هول بدم؟
چرا تازگی به سختی باید سطح انرژیم رو بالای حد نرمال قرار بدم؟
چرا؟
ترشیمان را با سرکه سیب انداختم.
حالا در حال خالی کردن شیشه ها برای ریختن ترشیم.
یعنی اند برنامه ریزی بود این ترشی درست کردنم.
میخوام گل کلمای اضافه رو شور کنم، کسی بلده راهنمایی کنه؟!!
جالبیش اینه من بعد شازده پسر اصلا میلم به ترشی نمیره، لبو که اصلا و ابدا دوست ندارم، شورم نمی خورم!!!
تازش می خواستم فقط یه شیشه درست کنم این همه شد.
یعنی کاملا واضحه اولین بارم بوده
بالاخره دندونمو کشیدم. بعد گفته دهنتو آب نگیر تا فردا صبح. بعد من الان به شدددددددددت تشنمه
همیشه برام سوال بود اگه دندون عقل به درد بخوره چرا می کشنش؟ اگه به درد نمی خوره، چرا هست؟ شماها می دونید؟!!
در راستای ناکام ماندن ترشی انداختنمان، ترشی لبو انداختیم (آن هم قالب زده)، البته با چشم بستن بر روی زیر سوال بودن سرکه سفید!!
الان کمی احساس سبکی می کنم. این که بین همه کارهای نصفه امروزم یکی به سرانجام رسید، خوشحالم می کنه.
بسی راحت بود
خدا دندون درد رو نصیب هیچ کس نکنه، اگرم کرد دکتر سالم روزیش کنه.
من نمی دونم چرا هر جا میرم دکتراش یه مشکلی دارن نمی تونن دندون عقل ما رو بکشن!
وااااااااااای خدا!
بعد قرنی خواستیم یه کتاب برای خودمون بخریم، کلا نیست و نابود شده.
هر جا کتاب فروشی می بینم ازشون می پرسم ولی تا حالا نداشتن، حتی مشهد هم پرسیدم.
حتی تر بی خیال عدم علاقم به خرید اینترنتی شدم، ولی اونجا هم موجود نبود.
اصلا دلم نمی خواد مجبور به خریدش از فیدیبو شم.
حالم که خوب نیست، میفتم رو دور رمان خوندن تا شاید حال بدم با حال خوب آدمای رمان خوب شه. با این که می دونم هیچ سودی به حالم ندارن.
این چند روزه شدم ملکه چند سال قبل، بی حوصله و بی اعصاب. همش نشستم پای لپ تاپ و دلم یه چیزی برای خوردن می خواد.
تمام امیدم به سفر مشهدیه که همه عالم دست به یکی کردن برای کنسل شدنش و من با تمام قوا دارم مقاومت می کنم در برابرشون. امیدم به امام رئوفه تا دور چند روزه حال خرابم رو با بوی بهشتی حرمش از تموم کنه. دلم برای هوای آرامش بخش حریمش تنگ شده.
اگر قسمت شد و آقا طلبید، گفته و نگفته، شناخته و نشناخته، همیشگی و گذری همه را به یادم ان شاء الله
یه جور الکی و بی دلیلی حالم بده و دلم گرفته. دلم یه عالمه تنهایی میخواد و یه آغوش که برم توش و یه دل سیر گریه کنم.
ولی خوب عوضش الان یه عالمه کاره که باید انجام بدم جاش. با یه شازده پسر مریض که به جای خوب شدن هی بدتر میشه.
هیچ وقت نتونستم قلمبه سلمبه حرف بزنم یا بنویسم. همیشه از ساده ترین کلمات استفاده کردم. حالا دارم یه کتاب می خونم که مطالب رو با لحنی ادبی و به نظرم ثقیل بیان می کنه. خیلی زیبا نوشته ولی به نظرم خیلی ساده تر هم می شد بیانشون کرد. حیف که کلی مطلب ناب داره که من جای دیگه ای سراغی ندارم ازشون وگرنه عمرا انقدر به خودم سختی میدادم.
چند تا کتاب دیگه هم در نوبت دارم که از این دستن و به خاطر همین سختی نوشتاریشون هی خوندنشون رو عقب میندازم