میدونم که نمی خواست ناراحتم کنه. درست که پشیمون شد و عذرخواهی کرد. اما یه تکه از قلب من کنده شده! یه تیکه که کاملا جای خالیش محسوسه.
میدونم که نمی خواست ناراحتم کنه. درست که پشیمون شد و عذرخواهی کرد. اما یه تکه از قلب من کنده شده! یه تیکه که کاملا جای خالیش محسوسه.
یکی از بچه های دانشگاه داداشش دقیقا همون رشته ما همون دانشگاه قبول شده،همین بهانه ای شد برای مرور خاطرات دانشگاه. چه استادای تحفه ای داشتیم! و چه بچه های ماهی بودن هم ورودیای ما!
چقدر زود گذشت!
باورم نمیشه 8 ساله که همخونه آقای پادشاه شدم! چقدر زود گذشت! کاش این نهمین سال بهترین این سال ها باشه.
دارم دوباره تمرین می کنم لذت بردن از روزگار گذراندن با پسرانم را.
گاه لازم است مدام به خود یادآوری کنیم فرصت اندک بودن با بچه ها را.
چند روز پیش بود که برای اولین بار از خودم پرسیدم: واقعا توانیی داشتن و سروکله زدن با ۴ تا بچه رو دارم؟!
و این سوال شروعی بود برای شکی که این روزها به جانم افتاده: آیا میتونم درست تربیتشون کنم؟ آیا اعصابشو دارم؟ کم نیارم؟ گند نزنم؟
کسایی که منو از نزدیک میشناسن،، متوجهن چقدر این دودلی برای من عجیب و سخته!