پسر کوچکم را خواباندم و خوشحال از سکوت و آرامش منزل، مشغول کارهایم شدم. یک دفعه صدای گریه اش بلند شد. سریع به سمتش رفتم. فهمیدم که دندانش درد گرفته. یک قاشق استامینوفن بهش دادم و دوباره خواباندمش. یک ساعت بعد دوباره با گریه از خواب بلند شد. و این روال تا صبح ادامه داشت. دیگر مستاصل شده بودم. هیچ جوره آرام نمی شد. مسکن، مسواک، آب نمک، حمد، دعا، لعن، صدقه. هر چه در چنته داشتم رو کردم اما سود چندانی نداشت. فقط در آغوشش می کشیدم و در حال تکان دادنش دعا می خواندم. یاد شش ماهه رباب افتادم. وقتی که از شدت گرسنگی بی تاب می شد و هیچ کاری از دست مادرش برنمی آمد. وقتی که از فرط استیصال بغل به بغل می چرخید و آرام نمی گرفت. بمیرم برای دل مادرش که در آن چند ساعت چه کشید!

دعا کنیم به حق بی تابی های علی اصغر، آرام بخش قلب رباب را برساند.