لذتی که در دیدن سینک خالی در اول صبح هست در هیچ چیز دیگر نیست!
امروز کل اسباب بازی پسرا رو ریختم وسط بعد کتابا رو از کشو دراوردیم گذاشتم توی کمد اسباب بازیا. بعد سبد وسایل کاردستی رو ریختیم وسط و سر و ساموناشو گذاشتم تو کشو. داشتیم اسباب بازیا رو سر و سامون میدادیم که زنگ درو زدن. مشتری!!
دیروز تولد پنج سالگی شاهزاده بود. فقط یکی از دخترعموهام بهم توی تلگرام تبریک گفت. حتی خواهرم که همیشه حواسش به همه تولدها و تبریک گفتنشون هست هم تبریک نگفت.
5 سال از مادر شدنم گذشت، 5 سال! شاهزاده ما دیگه اون نوزاد کوچیک کولیکی نیست که از 24 ساعت 22 ساعتشو گریه کنه. الان پسری شده که برای خواسته هاش تو روی من وایمیسه. حرفای خودم رو به خودم تحویل میده. بهم محبت می کنه. تو کارا کمک می کنه. ...
زمان چقدر زووووود میگذره.
دلم میخواد روی خطم کار کنم. آیا سایتی، کتابی، راهی میشناسید که توی خونه بتونم پیشرفت بدم خطمو؟
"به کسی که بر تو بر آن برتری داده شدی، زیاد بنگر. چرا که این یکی از راه های شکر است." امیرالمومنین علیه السلام
مادرها نعمتی هستند که با هیچ چیز دیگر جایگزین نمی شوند.
خدا همه مادرها را برای فرزندانشان نگه دارد.
هر چی بیشتر میگذره بیشتر به ماجرای در و تخته در ازدواج ها معتقد میشم
چند وقت پیش آقای پدر یه چشمه از عصبانیت من از شاهزاده رو دیده بودن. بعدش بهم چند بار تذکر دادن که زود عصبانی میشی.
این چند روزه به خاطر نبودن آقای همسر اومدیم خونشون. بعد چند چشمه از بدقلقی ها و گریه های شاهزاده رو دیدن، بهشون گفتم: نگاه کنید من هر روز چندین بار با چنین موردایی مواجه میشم!
هر چند خودم قبول دارم که باید بتونم خودم و عصبانیتم رو کنترل کنم، هر چقدرم که پسرم بدقلق و رواعصاب باشه و دارم رو خودم کار می کنم ولی گاهی آدم کم میاره.
اگه شاهزادتون به خاطر خیس شدن لباسش 50 دقیقه با صدای رسا گریه سر نمیده، خدا رو شکر کنید حتما.
توضیح نوشت:
بگم من هم به خاطر هزار و یک مشکل نداشته اخلاقی و جسمی خدا را شاکرم!
دیشب بدجوری از دست شاهزاده عصبانی شدم. هنوز از دست خودم ناراحت و کلافم!
کاش زودتر برسه روزی که بتونم خودم خشمم رو کنترل کنم.
یکی از بزرگ ترین فانتزی های ذهنیم اینه یه خونه بزرگ داشته باشیم با یه حیاط بزرگ با یه باغچه که بتونم بهش برسم. بعد 6،7 تا بچه قد و نیم قد داشته باشم، عصرا با یه لیوان گل گاوزبون بشینم تو ایوون و به سر و کله زدنشون نگاه کنم و لبخند بزنم!
پریشب بعد از چند سال (البته اگه مسافرتا رو در نظر نگیریم) رفتیم رستوران پیتزا خوردیم. خداییش خیلی چسبید. دست آقای همسر بابت پیشنهادش درد نکنه.
میشه برای داییم دعا کنید.
یک سال از ویلچرنشین شدنشون می گذره ولی هنوز نتونستن راه برن. امتحان خیلییییییییی سختیه.
تا دعاهای روزهای هفته رو نخونده بودم، به عمق نابلدیم در دعا کردن پی نبرده بودم.
جدا زیبا و پرمعنا هستند این دعاها. اگه تا به حال موفق به خوندنشون نشدید توصیه اکید می کنم به خوندنش.