من میتوانم
من میتوانم
من میتوانم
چند روزه یه شازده پسر چهار دندونی غرغروی نخواب چسب به پا و بغل مادر خواه داریم!
دلم یه روز بدون کار خونه، غرغر پسرا، نخوابیدن های شازده، گریه های شاهزاده و ... میخواد.
دلم یه روز بدون روزمرگی میخواد.
پ.ن:
دختر عمه مادرم فوت کردن. جای مادربزرگ بود برامون و خیلی خیلی دوستش داشتم.
شاهزاده رو برای معاینه بردیم دندون پزشکی. وارد اتاق نشده شروع کردن به گریه. چنان کولی بازی راه انداخت که گفت: باید با بیهوشی دندوناشو درست کرد
وقتی این پست رو خوندم، یاد دوران بیکاری آقای پادشاه افتادم
یا تعجب دوستاش از گذران روزگار با مقدار کم حقوقش
یا ....
روزگار بر مرد زندگی من سخت میگذره بسیار سخت، اما خدا رو میشه در رگ و پی ماحصل کار بی وقفش حس کرد.
امروز دقیقا ٦ سال از اولین صبح کردن در خانه مشترکمان میگذرد.
و من شدیییییییدا خدا رو به خاطر این زندگی شاکرم.
به خاطر همراه کردن پادشاهم که مطمئنم بهترین فردی بوده که میتونسته کنارم باشه.
و پادشاهم رو ممنون دارم به خاطر چشوندن طعم عشق به من.
یه عادت بدی که من دارم اینه که وقتی حال روحیم خوب نیست یا مشغله ذهنیم زیاده نمیتونم هیچ کاری بکنم