آقای پادشاه قبل از ازدواج یه دو سالی بوشهر کار می کرده، بعد به خاطر مریضی پدرش برگشته. حالا هر چند وقت یه بار می گه اگه تو راضی بودی یه دو سالی می رفتم بوشهر بارمونو می بستیم. می دونه طاقت دوریشو ندارم اینو میگه. آخر بهش گفتم: ببین من که میدونم نمی تونی مامانت اینا رو با این حالشون تنها بذاری پس الکی به اسم من نکن!