خونه رو که مرتب می کنم احساس سبکی و آرامش می کنم.
الان متوجه شدم کل ماه آذر هر جا تاریخ زدم، آذر رو 10 نوشتم. تازه توی یکی از دفترام هر جا 9 نوشته بودم 10 کردم. کلیم تعجب کرده بودم چرا اشتباهی 9 نوشتم!!
دلم یه آدم میخواد که بشینم باهاش در مورد برنامه زندگیم مشورت کنم.
موندم چه کاری خوبه، چه کاری خوب تر؟ کدوم کار اولویتش بیشتره، کدوم کمتر؟ کدوم مهمه، کدوم مهم تر؟
این که حدیث داریم "عاقل کسی نیست که خوب و بد رو از هم تشخیص بده، عاقل اونه که خوب رو از خوب تر تشخیص بده" همینه. شدیدا احساس کمبود عقل می کنم.
شاهزاده دیگه حاضر نیست زود بخوابه، یعنی درست تره که بگم حاضر نیست قبل از اومدن آقای پادشاه بخوابه. به خاطر همین تصمیم گرفتیم دیگه ثبت نامش نکنیم مهد.
شازده پسر افتاده رو دور پاره کردن از نوع نابودگرانه. فکر کنم اگه تا 2 هفته دیگه به این کار ادامه بده، کتابی برای شاهزادمون نمی مونه.
عروسی دیشب یه تجدید قوای حسابی بود. یکی از دوستام رو بعد از چند سال دیدم. عالی بود. انقدر خندیدیم که اشکای من همین جور سرازیر بود.
ان شاء الله عروس و داماد هم خوشبخت بشن.
چند وقت کتاب "معجزه سپاسگزاری" رو به پیشنهاد گیس گلابتون گرفتم ولی فقط روز اولش رو خوندم و بعد احساس کردم فعلا بیشتر یه بار برام خواهد بود.
ولی الان که اوضاع روحیم بهم ریخته و شدیدا به یه چیز نیاز دارم تا ذهنم رو از موارد منفی منحرف کنه، موندم شروعش کنم یا نه!
کسی هست که کتاب رو کامل خونده باشه و بتونه راهنماییم کنه؟!
از دیشب تو شوکم، انگار نمی خوام باور کنم عمق فاجعه رو.
میدونید از همه بدتر چیه؟ این که احساس می کنم تمام تلاش های این 4-5 سالم باد هوا بوده. همه به در و دیوار زدنام هیچ هیچ بوده.
حالم بده خیلی خیلی بده.
لطفا خیلیییییییییییی برامون دعا کنید.
سخت ترش اینه که ذره ای از این حال بد و شوک وارده رو هم نباید نشون بدم.
خداااااااااااااااااااایا کمکم کن
در راستای کتاب خوانی مناسبتی، کتاب "غنچه یاس محسن بن فاطمه" رو شروع کردم به خوندن. یه جامع و کامل در مورد حضرت محسن علیه السلام.
می خواستم امروز برم حجامت و قال این حجامتا رو بکنم اما خوب بعد 5 سال فردا شب عروسی یه دوست دعوت شدم، دیدم ضایع است با پای زخمی برم عروسی. اینه که فعلا شیفتش دادیم به سه شنبه. باشد که دوباره شیفت پیدا نکنه.
کلیییییییییی برای عروسسی فردا ذوق کردم!!
امیدوارم کسی پیدا شه پسرا رو نگه داره مجردی برم عروسی، کلی خوش بگذره بهم.
تازه عروسیش نزدیکمونه می تونم راحت برم.
دیروز خواهرای آقای همسر داشتن از کربلاشون تعریف می کردن و هی دل ما رو آب می کردن. ما هم برای این که به حرف "از تو حرکت از امام حسین طلبیدن" عمل کرده باشیم رفتیم اولی قدم رو برای گرفتن پاسپورت انجام دادیم. عکس پسرا رو گرفتیم.
باشد که به زودی پاسپورت ها آماده، ویزاها گرفته و راهی کربلا شویم.
هر چی بیشتر می گذره از این که تمرین خط رو شروع کردم، بیشتر خوشحال میشم.
خط شاید تنها هنریه که من عمیقا دوستش دارم و از وقت گذاشتن براش شدیدا لذت می برم.
چند سال پیش با یکی از دوستام در مورد ازدواج و چرا باید ازدواج کنیم یه بحث کوتاه داشتیم. کلا دید مثبتی به ازدواج نداشت. می گفت برای چی باید ازدواج کرد؟ منم گفتم همه چی به دیدگاه آدم بستگی داره. اگه دیدت الهی باشه ازدواج بهترین راه برای آدم شدنه. (البته از دید من)
چند ماهیه ازدواج کرده، امروز دیدمش. پرسیدم:خوبه دوران عقد؟ گفت هنوزم میگم برای چی باید ازدواج کرد؟ این جامعه است که آدمو می بره سمت ازدواج وگرنه من مشکلی نداشتم با ازدواج نکردن.
خیلی ناراحت شدم. موندم این آدم بعدا چه جوری می خواد مشکلات و سختیای ریز و درشت زندگی مشترک رو تاب بیاره؟
چقدر بده 9 ماه تلاش کنی برای کظم غیض، اون وقت یکی از بدترین از کوره در رفتنای عمرت جلوی پدر و مادرت اتفاق بیفته.
درگیری ذهنیم زیاده این چند روز.
تا میام یکم به خودم امیدوار شم، یه اتفاق باعث میشه به کل ناامید شم.
دارم تمام تلاشمو می کنم حال روحیم رو با وجود داغونی آقای همسر خوب نگه دارم.
چقدر زن بودن سخته
کاش به جای سکوت کردن و بی حوصله شدن حرف می زدی.
کاش به جای سکوت کردن و بی اعصاب شدن حرف می زدی.
کاش به جای سکوت کردن و عصبانی شدن حرف می زدی.
من در ترجمه سکوت عجیییییب بی سوادم.
غروب آخر صفر می مونم از تموم شدن صفر خوشحال باشم یا ناراحت.
صفر برام مظهر غم و سنگینی و نحوسته، اما شروع ربیع هم برام تداعی در و دیوار و آتیشه.
به خاطر همینه که با وجود این که بعد 2 ماه لباس مشکیمو کنار میذارم، اما دلچرکینم.
به خاطر هیمنه با این که ربیع باید ماه شادی باشه دلم غم داره.
و این جاست که "بنی امیه برای ما عید نگذاشتند" را درک می کنم.