حالم خوب نبود و روی تخت خوابیده بودم. یک دفعه صدای اب و ظرف آمد. یکی داشت ظرف میشست. پسر کوچکم روی پنجههای پاهایش ایستاد ها بود و با مایع دستشویی!! ظرفهای افطار را میشست.
پ.ن:
باورم نمیشه ام امسال باید بره پیش دبستانی. احساس میکنم خیلی کوچیکتر از برادرشه در این مرحله.
الهیییی
دلم رفت...😍😍😊😊😊😘😘😘