جمعه ها رو دوست ندارم.
جمعه ها برای من یادآور نبودن های آقای پادشاهه.
جمعه ها همه جا خلوته، وبلاگستان و تلگرام سوت و کوره، به دوست وآشنا هم نمیشه زنگ زد!
دلم کمی باهم بودن میخواد، کمی گردش رفتن، دور زدن.
کاش هوا زودتر خوب شه تا بتونیم کالسکه رو راه بندازیم خودمون سه تایی بزنیم به خیابون، بریم پارک، بازی و اندیشه، خرید.
وقتی این پست رو خوندم، یاد دوران بیکاری آقای پادشاه افتادم
یا تعجب دوستاش از گذران روزگار با مقدار کم حقوقش
یا ....
روزگار بر مرد زندگی من سخت میگذره بسیار سخت، اما خدا رو میشه در رگ و پی ماحصل کار بی وقفش حس کرد.
امروز دقیقا ٦ سال از اولین صبح کردن در خانه مشترکمان میگذرد.
و من شدیییییییدا خدا رو به خاطر این زندگی شاکرم.
به خاطر همراه کردن پادشاهم که مطمئنم بهترین فردی بوده که میتونسته کنارم باشه.
و پادشاهم رو ممنون دارم به خاطر چشوندن طعم عشق به من.
کاش می شد هر چی حرف تو دلمه رو برای آقای پادشاه بزنم، بعد اونم کامل به حرفام گوش کنه، نه من و احساسامو مسخره کنه نه بخواد با مسخره بازی حالمو خوب کنه، فقط دلداریم بده یا نه فقط بغلم کنه و موهامو نوازش کنه.