حالم خوب نبود و روی تخت خوابیده‌ بودم. یک دفعه صدای اب و ظرف آمد‌. یکی داشت ظرف می‌شست. پسر کوچکم روی پنجه‌های پاهایش ایستاد ها بود و با مایع دستشویی!! ظرف‌های افطار را می‌شست.

 

پ.ن:

باورم نمیشه ام امسال باید بره پیش دبستانی. احساس می‌کنم خیلی کوچیک‌تر از برادرشه در این مرحله.