خانواده همسر تقریبا همه رفتن کربلا. بعد مادر آقای همسر تنها مونده ما اومدیم پیشش. القصه جمعه شب اومدیم شب خوابیدیم، بعد حدود ۲:۳۰ جمع کردم با شازده پسر رفتیم خونه که به شاهزاده برسیم. رسیدبم و من از خستگی دراز کشیدم، شازده پسرم اومد کنارم. دراز کشیدن همان و خوابیدن همان. حالا بچم اومده پشت در هر چی زنگ میزنه کسی باز نمی کنه. میاد بالا می کوبه به در بازم کسی باز نمی کنه. بنده خدا همسایمون می شنوه میاد میگه من صدای داداشتو شنیدم، کفشاشونم هیت. حالا زنگ میزنن همسرم ، اونم هر چی زنگ میزنه به تلفن خونه و موبایلم من جواب نمیدم. زنگ میزنه به مامانش میگه ملکه اونجاست؟ میگه نه یه ساعتی هست راه افتاده. بنده خدا نگران سریع راه میفته. حالا من یه دفعه از خواب می پرم می بینم ساعت ۴، شاهزاده نیست. گوشی بر میدارم زنگ بزنم می بینم همسرم چند دور زنگ زده، حدس می زنم شاهزاده رفته باشه خونه همسایه. بچم گریه کنون اومد خونه!

اصلا چنین چیزی سابقه نداشت. خلاصه که نیم ساعت خوابیدیم، یه ملت رو نگران کردیم!