نمی دونم دارم با خودم و زندگیم چی کار می کنم. می سازم، میسازم، می سازم، یهو سرلجو لج بازی، ناراحتی، قهر، ... کبریت می زنم همو رو آتیش می زنم.

خستم، خیلی خیلی خسته. احساس تنهایی، پوچی و سردرگمی می کنم. و میدونم همش به خاطردوریم از خداست. و می دونم اگه دستم رو بذارم تو دستش همه چیز درست میشه. و لذت همراهی با خودش و ولیش رو چشیدم. وپوچی چیزایی که الکی بهشون چنگ می زنم رو هم در ک میکنم. اما نمی دونم چمه که بازم تو این دور باطل گیر کردم؟!

کاش دست از این لجبازی بی نتیجه بردارم و دوباره دست به کار شم، همون جور پاک و همون جور مصمم.