دو سه روزی درگیر مریضی شازده پسر بودم. تب زیادی داشت. به حدی که با سرم و تب بر و انواع کارهای سنتی هم باز تبش بالا بود. ولی خدا رو شکر امروز بهتر شد.

این چند روز همش به یاد نوزادایی بودم که توی بیمارستان هر روز ازشون خون می گرفتن. نوزادایی که انواع دستگاه ها بهشون وصل بود. نوزادایی که حتی بعضیاشون معلوم نبود چه مشکلی دارن. یا اون نوزادی که دکتری مادرشو ناامید کرده بودن. خیلی سخته!

یادمه اون موقعی که گفتن باید شازده پسر به خاطر زردی بستری شه، چقدر حالمون خراب بود. اما بعدش که اون نوزادا و مادراشون رو دیدم، حس کردم چقدر کوچیکه مسئله ما و از اون به بعد با هر بار مریضی بچه ها به اونها فکر می کنم و برای شفاشون دعا می کنم.

یه حمد بخونیم برای شفای همه مریضا، به خصوص فرشته های کوچیکی که مریضیشون قلب مادر پدراشون رو به درد آورده.